پیشنوشت ارجاع به پست خوانندهٔ عزیز کتاب نوشتن ۱۳ روز رو تموم کردم و خوانندگان عزیز رمان اگر یک هفته شایدهم تا ده روز بهم فرصت بدید بابت ویرایش برای بیانیهایی که میخوندن یا دوستان غیر بیانی که میومدن اینجا میخوندن، فایلش رو ارسال میکنم پینوشت با اینکه دیگه هرهفته پست رمان رو نمیذارم ولی پست در مورد اینکه زندگی چطور میگذره و نوشتههایی که مینویسم، میذارم چون حتی باوجود اینکه مه غلیظی فضای بیان رو گرفته ما بازهم جنگلدوستیم
اشتراک گذاری در تلگرام
میخواهم کتاب اولم را در همین وبلاگ منتشر کنم، قبل از اینکه آنرا چاپ کنم اگر قلم مرا میشناسید و وقتش را دارید خوشحال میشوم خواننده کتاب باشید و اگر هم که نمیشناسید، دو پست قبلی این مطلب را بخوانید اگر خواندید و دوست داشتید وقتش است رمز را درخواست کنید رمز برای تمام فصلهای رمان یکی است و فکر میکنم اینکه هر هفته یک فصل منتشر شود روند بهتری باشد و درآخر من نویسنده هستم اما تابحال قدمهای بزرگی برنداشتهام اگر لطف کردید و خواستید اولین قدم بزرگ من باشید تمامی انتقادها و پیشنهادهایتان را صادقانه بیان کنید اولین بند هر فصل یا پیشنوشت هم همین موضوع را مینویسم همینجا درمورد درخواست رمز بنویسید پینوشت پیوند به این پست
اشتراک گذاری در تلگرام
در یکی از دورافتادهترین کهکشانها، رود باریکی جریان داشت که از ابتدا تا انتهای سیاره را طی میکرد روزی ماهی کوچکی متولد شد و خودش را تنهای تنها دید به پایینترین قسمت رود رفت و آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد در آن زمان نوری دید که از بالاترین نقطه به او میتابید بالا رفت و به سطح رود رسید بالههایش به نور نرسید کمی پرید اما دمش هم به نور نرسید نور خندید ماهی گفت تو که هستی؟ نور جواب داد ماه تو که هستی؟ ماهی که تابحال اسمش را نمیدانست، گفت تو ماهی پس من هم میشوم ماهی ماه با لبخند گفت من باید درحال حرکت باشم تا بتوانم تمام سیاره را دور بزنم ماهی گفت با تو میآیم ماه لبخند زد ماهی گفت تو همه چیز را میدانی در راه همه را برای من بگو مثلاً از سیاره بگو ماه سرش را تکان داد و دوباره لبخند زد ماهی کوچک و ماه زیبا سالها و سالها کنار هم بودند ماه بارها و بارها دور او میگشت و ماهی سریع و سریعتر شنا میکرد تا که هر لحظه در کنار او باشد زمان همینطور سپری میشد تا اینکه ماهی پیر ش
اشتراک گذاری در تلگرام